ღ♥ღ تنهایی ღ♥ღ

ازدواج شوم

 

گرد غبار نمی تونست مارو از قطع کردن کابل های فرسوده برق و بازدید از دکل ها باز داره ، درسته که ماموریتم از نظر مالی زیاد به صرفه نبود ولی کار کردن کنار مصطفی باعث شد که از برگشتن به شهرم منصرف شوم، او مردی بود. خشک وعبوس که کمتر همکاری می تونست با او کار کنه ولی من با اخلاقش کنار اومده بودم و بخاطر تنهایی سعی می کردم بجای بودن در مسافر خونه با خونواده اونا باشم، شاید تقدیر این بود که با همسرخوب مهربون و پسر بچه بازیگوشی به نام سیاوش که قیافه ش درست شبیه باباش بود. آشنا شوم، یادم نمی ره وقتی مصطفی تیکه می نداخت و با کنایه می گفت:

 

- به قیافش نگا نکن مهم اخلاقشه که به مادرش رفته که اصلن حرف منو نمی فهمه

 

که قیافه مریم بد جوری تو هم می رفت وسرشو پایین می نداخت برام جالب بود.فراموش کردم بگم ، منم برای خوش خدمتی بیشتر به مصطفی براش حبه تریاک تهیه می کردم واونم یه ضرب می نداخت بالا، قصدم این بود که بتونم کاری برای او انجام بدم و یه جورایی از خجالتش در بیام از طرفی وقتی مصطفی نئشه می شد سعی می کرد تنها در یه اتاق خودشو حبس کنه حالا این چه حسیه منم نفهمیدم البته به نفعم تموم می شد چون از این فرصت طلایی استفاده وبا مریم خلوت می کردم و اونم بهترین وقت رو می دید که حسابی با من درد دل کنه وهرچه تو دلشه بگه ، در واقع می خواستم با این کار وقت رو بخرم که حسابی نقش سنگ صبور مریم باشم، وقتی حیوونکی با من حرف می زد سبک می شد و من همینو می خواستم که در کنارم احساس راحتی کنه ، از بدبختی ها ش بگه از گرفتاری هایی که مصطفی براش درست کرده بگه اونوقت من هم ساکتش کنم وکاری کنم که لبخند به لبش بشینه چقد قشنگ می شد موقعی که می خندید حالت چشاش یا رنگ صورتش عوض می شد.

 

خب نزدیکی من با او بی دلیل نبود یه جورایی نیازعاطفی پیدا کرده بودم که خودش می تونست عاملی باشه برای وابسته شدن به این واون از وقتی زنم تنهام گذاشت رفت بدتر شدم، تا اینکه یه روز گرم تابستون منجر به جدایی ابدی من ومصطفی شد و بزرگترین فاجعه کاری ، مصطفی بی دلیل بدون اینکه جریان ورودی برق رو قطع کنه دست به سیم لخت فشار قوی زد که درجا او را خشک کرد یه جورایی نزدیک به خودکشی به همین راحتی، سریع گروه اعزامی اومدند در حالی که حال من دیدنی بود.

 

زار زار می گریستم دستم می لرزید سرم پایین افتاده بود نای هیچ گونه حرکتی نداشتم عنصری پوچ وبی حاصل خود مو می دیدم که نتونستم اونو نجات بدم در حالی که خشک افتاده یه گوشه با چشای باز داره به من خیره نگا می کنه، همه چیز برق آسا صورت گرفت و اونو از دست دادم بعد از مراسم خاکسپاری دوباره تنها یی رو حس کردم ، قادر نبودم جای خالی مصطفی را در اون خونه ببینم تنها بهونه ام برای دیدن مریم شرایط شرکت بود که باید اونا رو در جریان قرار می ذاشتم همین رفت و آمدنا دوباره حس سابق در مریم واز همه مهمتر سیاوش بیدار شد منم نمی ذاشتم قند تو دلش آب بشه، قیافه مریم با گذشته فرق کرد نحوه نگا کردن وحتی خندیدنش، او بدرستی به روحیه من آشنایی کامل داشت دوست داشتم لباسای آزادتر وشادتری بپوشه، تا اینکه درست بعد از دوسال پیشنهاد ازدواج رو باهاش مطرح کردم... پذیرفت وعلت اصلی رو تنهایی سیاوش و نگاهای در و همسایه های فضول می دونست این شد که رسما شوهرش شدم روزگار خوبی داشتم وهر روز از روز قبل چابکتر و سرحالتر که مریم خبر بارداری خود را به من داد. داشتم روی ابرها قدم می زدم واز همه مهمتر از مدتا قبل شرکتو متقاعد کردم که در غیاب مصطفی همین شهر بمونم که قبول کردند وحکم ماموریتم رو لغو و به عنوان مامور مستقیم مشغول، امّا نمیدونم چرا هنوز نسبت به یک مسئله مبهم گرفتاربودم واونم قیافه سیاوش است که عینهو باباش بود. واقعا میگم چیزی که اصلا فکرشو هم نمی کردم، با اینکه سعی می کردم بیشتر زمان ممکن رو با دخترم که تازه به دنیا اومده بود بگذرونم ولی هروقت قیافه سیاوش رو می دیدم انزجار من از این بچه چهار ساله بیشتر می شد حتی بارها به مریم این مسئله رو اشاره کردم

 

- خانوم تو رو خدا به سیاوش بگو که به من خیره نشه نمی تونم تحمل کنم منو یاد مصطفی می ندازه که با تعّجب وحیرت مریم روبرو می شدم

 

- چرا آخه با این بچه اینجوری رفتار می کنی فراموش نکن که یکی از دلایلی که با تو ازدواج کردم علاوه برتنها بودنم علاقه سیاوش به تو بود. ببین عزیزم مث این می مونه که من بگم دخترمون چقد شبیه توست ولی من دوباره ازش می خواستم

 

- چرا متوجه نیستی خانوم من از نگاه او می ترسم چشای او شبیه مصطفی ست! که با خنده وتمسخر مریم روبرو شدم ولی واقعیت همین بود او دیگه سیاوش چهار ساله نبود بلکه او مصطفی سی و چند ساله بود که داره کابل های فشار برق بسیار قوی رو با من بررسی می کنه که نگاه کردنش درست آخرین نگاه مصطفی که خیره منو نگا کرد زنده می کنه، تیکای عصبی بیچارم کرد. کابوس من با مصطفی تمومی نداشت اعصابم بهم ریخته وراه به جایی نداشتم فشار روحی من بالا میرفت پاک شدم روانی که قرص های آرام بخش به من افاقه نمی کرد همش یاد خشک شدن مصطفی می اوفتم ، حقیقتش گرفتاری من قبل از مرگ مصطفی شکل گرفت در ذهنیتی غلط گرفتار شدم احساس می کردم که مریم عاشقم شده نگاهاش خندهاش همش برای من بود ریشه این احساس را هیچ وقت درک نکردم نباید به این احساساتم جواب مثبت می دادم تا اینکه بیشتر از این نتونستم مریم روبفریبم، طاقتم تموم و رشته اعصابم پاره شد و از شدت ناراحتی وعصبانیت ماجرای افتاده را سر مریم خالی واونو مسبب اصلی قلمداد کردم وراز مهمی رو افشا کردم

 

- من احمق نفهمیدم چکار کردم حالا این سیاوش برام شده عذاب الهی! چرا این لعنتی سیاوش رو از من دور نمی کنی چه جوری بگم هروقت سیاوش رو می بینم منو یاد اخرین نگاه مصطفی می ندازه ببین مریم بزار یه حقیقت تلخی رو بگم آره من بودم بخاطر اینکه بهت برسم واز شر مصطفی برای همیشه راحت بشم ورودی جریان برق ولتاژ رو قطع نکردم و این امرسبب خشک شدن مصطفی شد. او به من اعتماد داشت وهمین اعتماد بیش از حد سبب مرگش شد. چون نفهمید براش چه دامی درست کرده بودم آره مریم این حسی بود که تو به من دادی منم فقط بخاطر اینکه بهت برسم دست به چنین جنایتی زدم هنوز چشای از حدقه در اومده وشیار خونین روی صورت مریم که جای نقش ناخون بلندش بود از یادم نمیره قیافش تغییر کرد

 

- میفهمی یعنی چی !! یعنی تو بخاطر اینکه به من برسی مصطفی رو به کشتن دادی، الان تازه می فهمم چرا نباید سیاوش به تو نگا کنه، میدونی تو با من چکار کردی؟

 

 

حالا این مریم بود که شروع کرد به هق هق گریه کردن و زار زدن دستبند رو دستم سنگینی می کنه وهنوز درک نمیکنم واقعا میگم هنوز درک نمی کنم، رفتار آدما چقد سریع تغییر می کنه، همون شب به بهونه ای از من جدا شد. ومن هم مث جنازه رو تخت افتادم غافل از اینکه مریم به پاسگاه رفت و به رئیس پاسگاه خبر داد. متاسفانه دیر فهمیدم هیچ آتشی بدون دود نیست

نویسنده: saeed ׀ تاریخ: شنبه 19 مرداد 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

صفحه قبل 1 صفحه بعد

درباره وبلاگ

در این شهر صدای پای مردمی است که همچنان که تو را میبوسند طناب دار تو را میبافند مردمی که صادقانه دروغ میگویند و خالصانه به تو خیانت می کنند ! در این شهر هر چه تنها تر باشی پیروزتری!!


لینک دوستان

لینکهای روزانه

جستجوی مطالب

طراح قالب

CopyRight| 2009 , agasaeed.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.COM